در زمانهاي قديم مرد و زني در كنار هم زندگي ميكردند روزي از روزها موقعي كه زن براي شوهرش غذايي آماده ميكرد شخصي به در خانه آنها زد. زن در را باز كرد موقعي كه در باز شد گدايي دم در بود و به زن گفت اين چند روز است كه غذايي نخوردهام خواهش ميكنم به من آب و غذايي بدهيد ناگهان صاحبخانه پيش در آمد و گفت چيزي در خانه نيست برو خدا روزيت را جايي ديگر بدهد. گدا با ناراحتي در خانه آنها را ترك كرد. در خانه آن زن مرد بعد از آن روز خير و بركت از بين رفت و بين زوجين اختلاف رخ داد و بعد از گذشت چند روز از هم جدا شدند آن زن مرد ديگري اختيار كرد از قضا آن زن و شوهر جديدش روزي از روزها كه زن براي شوهرش غذايي آماده ميكرد شخصي به در خانه آنها زد و گفت گرسنهام چند روزي است كه چيزي نخوردهام موقعي كه شوهر آن زن گدا را ديد به زن خود گفت تمام غذا و مرغ طبخ شده را به گدا دهد چون آن چند روزي است كه غذا نخورده گدا از آنها تشكر كرد و رفت بعد از رفتن گدا شوهر زن متوجه شد كه زنش دارد گريه ميكند علت را پرسيد زن به او گفت آن گدا شوهر قبليام بود و داستان بياحترامي به گدا و از بين رفتن خير و بركت خانه سابقش را به او گفت در اين هنگام شوهرش به او گفت: به خدا قسم آن گداي قبلي كه شوهرت او را از خانه راند من بودم و هر دو از اين دنياي كوچك شگفتزده شدند.بیایید تامیتوانیم به همدیگرکمک کنیم شهرم یزد- وطنم هامانه ...
ما را در سایت شهرم یزد- وطنم هامانه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hassanyaro بازدید : 68 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 14:45